تنها یک...
نقش بر زمین، خسته از نفس نفس زدن ها با بدنی کبود از سیاهی های متعدد و پیشانی خونی که صورتم را وضو داده است؛ به زور چشم هایم را باز میکنم و در زیر سوز چشم هایم، پاهایم را گرچه خسته تر از قبل اما محکم روی زمین میگذارم.
بند پوتین هایم چنان محکم بسته شده اند؛ که احساس یک جور امنیت در این بلاشوبی که درگیر آن شده ام به من میدهد.
بر روی دو پا که ایستادم برای بار آخر، به این جنگ ابدی تنها با زدن یک لبخند به پایان میرسانم و حال که دوباره نقش زمین شده ام؛ فقط باد است که نوازشم میکند و چشم هایم را به بسته شدن تشویق.
آسمان آبی بالای سرم را نگاه میکنم و با لمس خاک زیر انگشت هایم خنکی آن را چون احساسی از خوشبختی پیش خود تصور میکنم. و چون برای اولین بار است که چنین عاری از ترس کثیف شدن و... زمین آغوشم گرفته است؛ با خود فکر میکنم: چرا تا قبل از این روی آن دراز نکشیده بودم. و این پس از اندی تعمل میشود؛ دلیل رضایت خاطرم از جنگی که حال آن را برده ام. گرچه تنها قربانی آن نیز خود بودم. اما همان لبخند. که بروی خود زدم برای پیروزی ابدی با این جنگ لاینتها بس بود.
و این چه احساس شیرینی دارد.
نظرات شما عزیزان: